Wednesday, August 01, 2007

گمشده گان ژاپن

گمشده گان ژاپن
راستی چه فرقی می کند که نام اش علی باشد یا جعفر یا محمد حسن؟ خانه شان در خزانه فلاح باشد یا نزدیکی های امام زاده حسن یا نازی آباد یا جوادیه؟ شاید هم از روستایی آمده باشد، یکی از همان روستاها که در جای جای مام میهن پراکنده اند، روستایی از سبزوار، خوی ، سراب، اردبیل یا خرم آباد؟

حالا همین علی یا جعفر یا محمد حسن یا هر اسم دیگری که می خواهید، ده دوازده سالی است که آمده اینجا به هر دری زده تا کاری دست و پا کند. از این کار هم به ناگزیر به کاری دیگر و از این محل به محل دیگری رفته. همین علی یا جواد یا حسن یا هر اسم دیگری که می خواهید ، تا پیش از این که بیاید اینجا در تهران به هر دری می زد، گاهی تاکسی می راند، تاکسی که از آنِ خودش نبود، گاهی کوپن می فروخت، گاهی تراشکاری می کرد، با دستگاه تراشی که ا ز آن خودش نبود و در کارگاهی که از آن خودش نبود، گاه در اداره یا شرکتی کار
می کرد، شرکتی که ...

دوست علی، پسر عموی جواد، پسر همسایه محمد حسن، پسر دایی جعفر، نوه خاله ناصر....زنگ زد و گفت: اینجا کاروبار خیلی خوبه! پاشو بیا. او هم آمد. به همین سادگی البته نبود. علی نشست فکر کرد: برم یا نرم؟ هرچه فکر کرد نفهمید اگر برود چه می شود، نمی توانست ، از آنجا که خبر نداشت، اما راحت توانست بفهمد که اگر نرود و همان جا بماند، تا قیامت همان خواهد بود که هست، بدتر البته می شود، بهتر اما...نه، نمی شود.

باز هم به هر دری زد تا پولی تهیه کند، از برادر و خواهر و قوم و آشنا پول قرض گرفت، بلیت خرید و کت و شلواری و سوار هواپیما شد و ....آمد اینجا.
از ناریتا که آمد بیرون و به هر ترتیب همان پسر عمو را یافت، مدتی طول کشید تا کاری پیدا کرد، اولش موقتی، کاری سخت و سنگین، کثیف و خطرناک. از این کار هم به کار دیگر و از این شهر به شهری دیگر زیاد کشید. چند ماه اول توانست قرض هایش را پس بدهد و حسابش را با قوم و خویش صاف کند. چند ماه بعد هم پولی فرستاد و برایش تاکسی خریدند، بعد برایش خانه خریدند، ...بعد مادرش زنگ زد و گفت: برای خواهرت خواستگار پیدا شده. پول فرستاد برای خواهرش جهاز خریدند. بعد هم زمینی در حوالی پونک، بعد پول داد سربازی برادرش را خریدند....

فکر می کرد چند ماه گذشته و هر هفته حتما به مادرش تلفن می کرد. اولش با چند ایرانی دیگر با هم زندگی می کردند، بعد در اتاقی که کارخانه به او داده بود. حالا اما اتاقی اجاره کرده و تنها زندگی می کند. گاهی البته دوست دختر ژاپنی اش می آید . باهم غذایی می خورند، همدم سال های غربت اش...

سال ها؟ باور نمی کند که سال ها هست که آمده. اما شیارهای صورتش را که به او نشان می دهم و با عکس های قبلی اش مقایسه می کند باورش می شود، اما کمی هم سرگیجه دارد انگار.

موهای حسن ریخته، جواد از کمر درد رنج می برد، علی انگشتش در کار قطع شده، مجید بیماری ریوی گرفته، نه این که در محل کارش پر است از مواد شیمیایی، داود شب کار است، هفت سال شب کار بوده، از هشت شب تا هشت صبح در کارگاه پلاستیک سازی کار می کند، تا به خانه برسد و دوش بگیرد چیزی بخورد ساعت نه و نیم می شود. تا حدود چهار بعد از ظهر می خوابد و وقتی که بیدار می شود کسی نیست که با هم صحبت کنند و تا به خودش بیاید باید دوباره برود سر کار...این جوری دوره کرده است شب را و روز را، هنوز را...

مادر جواد زنگ زده به او گفته: آخه تا کی می خوای اونجا بمونی؟ بیا ببین اینایی رو که جمع کردی می تونی بخوری؟ اگه کم بود باز هم برو. برای حسن هم یک فاکس رسیده. خبر مرگ پدرش. برادر آقا رضا هم سکته کرده مرده، در سراب.

به علی می گم: آخه تا کی می خوای بری سر این کار؟ تا کی هر لحظه تنت باید بلرزه که امروز می گیرنت یا فردا؟ مگه اونجا چقدر پول داری، کمه؟ میگه: موضوع پول نیست، دارم، زیاد هم دارم، اما.....

برگرفته از
http://behrooz.blogspot.com/2003_12_01_behrooz_archive.html

Iranian workers in Japan, Bubble Economy,

No comments: